سلام
داشتم از راه مدرسه به خانه میامدم که متوجه ی پسر شدم که به
دنبالم
افتاد اولش مثل بچه ها تند تند عرق میکردم تا رسیدم سرکوچمون
شمارشو بایه دست گل تحویل داد اولش دوستداشتم پارش کنم ولی
بعدش
به خودم گفتم نه بزار زنگ بزنم بهش زنگ زدم باهام ابزارعلاقه
کردیم
و منو وابسته خودش کرد ودوستیمون 6سال. طول کشید تایه روز که
میشه روز1391.11.25روز والنتاین بود باهم به بیرون رفتم هوا
نسبط سرد بود یدفعه داشتیم راه میرفتم ک متوجه شدم از دهان
ودماغ
علی خون میاد سری بهش دستمال دادم و ماشین گرفتم سری اون به
بیمارستان رسوندم سری علی بستری کردن من مثل باران اشک
میریختم
وقتی اقای دکترامد ازش سوال کردم اقای دکترچیشد و دکترباصدای
لغزنداش گفت خانم متاسفم اقای شما مبطلا ب سرطان خون هس
همونجا دنیا به سرم زهرمار شد
سه روزعلی بستری بود داخل بیمارستان وزیاد نمیتونستم ببینمش
تاروز چهارم شد رفتم کنارش ازم خواست ک اگه زنده مانده تا اخرش
باهاش باشم .منم قول دادم .فردا صبح ساعت 5بود بیدارشدم نمازمو
خوندم منتظر . خبربودم تا اینکه. دخترخالش مریم بهم زنگ زد گفت
عزیزم علی فوت کرده اونجا بود ک حتی دوست نداشتم یه لحظه زنده
باشم روزخاک سپاری فرارسید. همه داشتن گریه میکردن .منم مثل
بارون اشک مریختم خدایا چه اروزهای داشتم ولی همش نقش براب
شد امیدوارم هیچکس ازعشقش جدا نشه به امید روزی که همه به
عشقشون برسن امیدوارم
راس میگن کسی که هم تو او را دوست داری هم اوتورا دوست دارد به رسم و ایین زندگی بهم نمیرسند خداااااااااا