loading...
وب سایت شخصی سعید دقتی فر
tanha0561 بازدید : 209 جمعه 09 خرداد 1393 نظرات (0)

هَـنـوزم مـثـلـ بـچـگـیــامـوטּ عـاشـقـ

کَـسـیے مـیـشـیـم کــہ بـیـشـتَـر بـاهـامـوטּ

بــازے مـیـکـُنـہ . . . !

tanha0561 بازدید : 241 جمعه 09 خرداد 1393 نظرات (0)

غمگینم.....

 

مثل عکسـﮯ בر اعلامیـﮧ

 

تــــــــــــــــرפـیم...!!

 

کـﮧ

 

لبخندش בیگراלּ را میگریانـב....!!

tanha0561 بازدید : 185 جمعه 09 خرداد 1393 نظرات (0)

هیچ لیوانی در زندگی خالی نیست ،

حتی نیمه پر هم نیستند ؛

وقتی چشمها جور دیگر می بینند .

وقتی دوست همه جا حضور دارد،

وقتی لطفش همه جا را پر کرده

آری ... چشمها را باید شست ...

بیایید لیوانها را به کناری بگذاریم ، وقتی دریای رحمتش را کرانه نیست ...

الحمد لله رب العالمین ...

سعید دقتی فر بازدید : 246 پنجشنبه 08 خرداد 1393 نظرات (0)

                                   

سلام

.اسم من مازیار 18 سال دارم شاید بگید این بچه چی میدونه ازعشقوعاشقی ولی باید بگم 

 

من 

عاشق نمیشم اما اگه بشم بدجور عاشق میشم.میرم سراصل مطلب.درست 5سال پیش یه خانواده 


ی نچندان مذهبی یه خونه تو کوچمون گرفتن 5نفر بودن 3تا دخترباپدرومادریکی 

ازدخترا20سال 

داشت یکی دگه15واون یکی12  دیگه کوچه ی ماپر دختر شد6تا پسر بودیم 8تا دختر فرداش 

رفتم کوچه برای بازی داشتم با بچها فوتبال بازی میکردم.که دخترای کوچه هم سروکلشون 

پیداشد که چشمم به یکی افتاد  که چی بگم.اونقدر ناز بود که باور نمیکنید. دخترا که بعضی 

هاشونم باهام فامیل بودن اونو باماآشناکردن خلاصه فهمیدم اسمش نیوشاست اون روز گذشت 

شب شد باورتون میشه بگم شبو اونقدر بهش فکر کردم که هوا روشن شد.فردا که رفتم کوچه 

دیدم چه بزن برقصی راه انداختن بافامیلاشون تو حیاطشون  از اون روز همه میگفتن اینا 

خانواده 

خوبی نیستن ولی ازنظر من اونا بهترین کارو می کردن. بیخیال غموغصه آدمای باحالی بودن اما 

کارم سخت شد.رفته رفته بانیوشا خودمونی شدم منم به خودم خیلی میرسیدم اصلا متحول شده 

بودم  خیلی ازپسرا دوسش داشتن البته تو کوچه ی ما فقط من عاشقش بودم اون با هیچکس 

دوست نمی شد ولی بامن خوب بود.یه روز  توکوچه باهم حرف میزدیم که از پشت صدام زدن 

برگشتم که ببینم کیه یکدفعه یه مشت بکمرم خورد

برگشتم دیدم نیوشا داره می خنده بعدش منم باخنده گفتم که چی بشه،ولی اون 

همش میخندید منم بشوخی یهویی مشت آرومی زدم به دستش که خیلی دردش گرفت.نشست و 

بخودش می پیچید به خودم گفتم خاک توسرت یابوعلفی اخه چرا اینکارو کردی.نشستم کنارش 

روزمین کناردیوار دستاشو گرفتم یه حسی بهم دست داد که تو تمام عمرم احساس نکرده بودم و 

نمیکنم ،کم مونده بود قلبم واسته.گفتم چی شد؟ می ترسیدم که گریه کنه ولی سرشو بلند 

کردوباخنده گفت خیلی خنگی تاحالا هیچ فشی اینقدر خوشحالم نکرده بود.بالحن قشنگی گفت 

انتقام اینو میگیرم.......        بقیه در ادامه مطلب

 

سعید دقتی فر بازدید : 562 پنجشنبه 08 خرداد 1393 نظرات (0)
من ... و ١٧ سالمه! من ادمى بودم كه به هيچكس تا همين 


شش ماه پيش دل نبستم! 


به طور اتفاقى يكى از اشناهاى دوستمو كه اسمش امير بودو 


ميشناختم! بعضى وقتا ميديدمش اما اصلا ازش خوشم 

 

نميومد! تا اينكه بعد چندوقت توى نت پيداش كردم!  
 
 
 
بقیه در ادامه مطلب
 
سعید دقتی فر بازدید : 578 پنجشنبه 08 خرداد 1393 نظرات (0)

سلام


داشتم از راه مدرسه به خانه میامدم که متوجه ی پسر شدم که به 

 


دنبالم 


افتاد اولش مثل بچه ها تند تند عرق میکردم تا رسیدم سرکوچمون 


شمارشو بایه دست گل تحویل داد اولش دوستداشتم پارش کنم ولی 


بعدش 


به خودم گفتم نه بزار زنگ بزنم بهش زنگ زدم باهام ابزارعلاقه 


کردیم


بقیه در ادامه مطلب

سعید دقتی فر بازدید : 166 پنجشنبه 08 خرداد 1393 نظرات (0)

سلام به همه کاربران عزیز دقتی دات آی آر  

بعضی از وبلاگ نویسان و صاحبان وبسایت شاید یکی از مشغله های ذهنیشون کسب درامد از طریق اینترنته که میتونه از طریق پاپ اپ هایی که الان خیلی جا افتاده وتبلیغات باشه 

اما شما میتونید بدون هیچ هزینه ای فروشگاه شارژ اینترنتی داشته باشین!!! اره درست گفتم بدون هیچ هزینه ای!!

شما میتونید یه فروشگاه اینترنتی رایگان داشته باشین و این فروشگاه نیاز به پشتیبانی هم نداره شما فقط تو سایتی که در زیر بهتون معرفی میکنم عضو میشین و فروشگاهتونو دریافت میکنین!!!

قبلش لازمه براتون توضیحاتی بدم . ایجاد فروشگاه بصورت مجزا نیاز به ثبت دامنه و هزینه گزاف برای ساخت فروشگاه میباشد که حداقل بالای 500 هزار تومنه!! و شما باید فروشگاهتونو پشتیبانی کنید و مقدار زیادی سرمایه گزاری کنید تا شارژ خریداری شده از حسابتون کم بشه و دردسرهای زیادی داره و اونوقت شما میتونید از هر 1000 تومن شارژ 40 تومن سوذ داشته باشین

اما این فروشگاهی که من قصد معرفیشو دارم از هر 1000 تومن 20 تومن شما سود میکنین درسته سودش نصف میشه اما نه درد سر پشتیبانی و پلیس فتا و... رو داره نه نیاز به سرمایه برای راه اندازی فروشگاه و سرمایه گزاری داره و افرادی که اصلا تخصص هم ندارن میتونن فروشگاه ایجاد کنن

خب کاری نداره میرین تو سایت زیر و نام کاربری انتخاب میکنین و فروشگاهتون ایجاد میشه و میرین حالشو ببرین و مارو هم دعا کنین

ایجاد فروشگاه   

 

 

 

 

خب دیگه فروشگاهتون ایجاد شد والان میتونید هرجایی برین تبلیغ کنین تو سایت خودتون تو شبکه اجتماعی و.... 

فروشگاه من هم اینه! 

 

 

 

 

سعید دقتی فر بازدید : 280 چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 نظرات (2)

داستان جالب و خنده دار ایرانی ها در اون دنیا....

ایرانی ها در اون دنیا


میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که:

آخه خدا، این چه وضعیه آخه؟ ما یک مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر میکنن

اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفید،

همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی میخوان! هیچ کدومشون از بالهاشون استفاده

نمیکنن، میگن بدون 'بنز' و 'ب ام و' جایی نمیرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده...

یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد!

بقیه در ادامه مطلبقهقهه

سعید دقتی فر بازدید : 138 چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

جلسه خواستگاری عجیب و غریب...


مادر داماد : ببخشین ، کبریت دارین؟
خانواده عروس : کبریت ؟! کبریت برای چی!؟سوال
مادر داماد : والا پسرم می خواست سیگار بکشه...از خود راضی
خانواده عروس : پس داماد سیگاریه....!؟متفکر
مادر داماد : سیگاری که نه.. والا مشروب خورده ، بعد از مشروب سیگار می چسبه...
خانواده عروس : پس الکلی هم هست..!؟تعجب
مادر داماد : الکلی که نه... والا قمار بازی کرده و باخته ! ما هم مشروب دادیم بهش که یادش برهچشمک
خانواده عروس : پس قمارم بازی می کنه...!؟آخ
مادر داماد : آره... دوستاش توی زندان بهش یاد دادن...
خانواده عروس : پس زندانم بوده...!؟ناراحت
مادر داماد : زندان که نه... والا معتاد بوده ، گرفتنش یه کمی بازداشتش کردن...
خانواده عروس : پس معتادم بوده...!؟سوال
مادر داماد : آره... معتاد بود ، بعد زنش لوش داد...نیشخند
خانواده ی عروس : زنش !!!؟؟؟عصبانی

نتیجه اخلاقی : همیشه موقع خواستگاری رفتن کبریت همراهتون داشته باشین

سعید دقتی فر بازدید : 148 چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

داستان خر و زنبور....

در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند.

روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از

قضا، گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود،

می کند و زنبور بیچاره که.....


بقیه در ادامه مطلب

تعداد صفحات : 6

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 55
  • کل نظرات : 29
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 8
  • آی پی امروز : 25
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 27
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 28
  • بازدید ماه : 27
  • بازدید سال : 98
  • بازدید کلی : 68,329
  • کدهای اختصاصی

    Up Page
    کد پرش به بالای صفحه وب